حاج قاسم عزیز! در چهلمین روزی که بی تو بر ما گذشت، سلام. اگر از احوالات ما خواستهباشی، ملالی نیست جز دوری شما. این نامه وقتی به دستت میرسد که از کمشدن سایهات از شهر و دیار ما، 40روز میگذرد و ما در شمردن روزهای بدون تو، پیر شدهایم.
مریم شریفی: این نامه وقتی به دستت میرسد که از کمشدن سایهات از شهر و دیار ما، 40 روز میگذرد. نگو چه زود گذشت که قلبهای تَرَکخورده ما گواه است بر آشفتگی احوالمان در روزهای مهیبی که از سر گذراندیم. برای تو که بعد از 40 سال طلب کردن و محنت کشیدن و خون دل خودن، به وصال رسیدهای و رها از قفس این تن خاکی، در قهقهه مستانهات کنار یاران عزیزتر از جانت، در شادی وصولتان، «عند ربّکم تُرزَقونید»، شاید خوب و زود و خوش گذشتهباشد، اما خبر نداری از روزگار ما... انگار سالها گذشته و ما در شمردن روزهای بدون تو، پیر شدهایم.
دیگران خیال میکنند فقط یک تن از میان ما کم شده اما به قول رودکی:
از شمار دو چشم، یک تن کم/ وز شمار خِرَد، هزاران بیش...
انگار شاعر 10 قرن پیش، این بیت را برای تو سروده. فقط به گمانم وزن شعر، دستش را بسته و دست آخر، یک جای خالی گذاشته تا هرکس همانطور که دوست دارد، تو را توصیف کند؛ «وز شمار ایمان، هزاران بیش/ وز شمار شجاعت، هزاران بیش/ وز شمار انساندوستی، هزاران بیش/ وز شمار وطنپرستی، هزاران بیش/ وز شمار دشمنشناسی، هزاران بیش...» و همه اینها تویی و تو، بیش از همه اینها بودی.
40 روز قبل در آن سحرگاه پرحادثه، آن گلولههای مرگبار، فقط پیکر تو را پارهپاره نکرد – همانطور که آرزویش را داشتی -، نبودی ببینی آن گلولهها تن تکتک ما را نشانه گرفتهبود و در یک لحظه انگار همهمان را قتل عام کرد. دیگران خیال میکنند فقط یک تن از میانمان کم شده اما آن بالا یک نفر هست که میداند بیتو، جانهای همه ما خسته شده...
میدانی، خیلیهایمان شاید تا همان صبح جمعه سیاه، حتی به بودنت فکر هم نکردهبودیم، تصاویرت در تلویزیون و این طرف و آن طرف هم شاید نگاهمان را دنبال خودش نکشیدهبود. اما نمیدانی وقتی خبر رسید دیگر در میانمان نیستی، چه حفره عمیقی در دلهایمان ایجاد شد. در یک لحظه انگار بیخود شدیم. خبر نداشتیم اگر نمیدیدیمت، چون یکجایی آن گوشه قلبمان، بیسروصدا جا خوش کردهبودی، همانجا که دلمان قرار میگرفت. و حالا با رفتنت، تماممان را با خود بردهای. حالا انگار همه دنیا هم بیایند، چاله دلتنگی و غم و حسرتمان پُر نمیشود...
اما راست گفتهاند که خون شهید، میجوشد. راست گفتهاند رفتن و نیستی و فراموشی در قاموس شهادت نمیگنجد و شهید، ققنوسوار، در آتش خود میسوزد و باز از خاکسترش، ققنوسی نو زاده میشود. امروز کاش باد برایت خبر بیاورد که از خاکستر جانِ عزیزِ خستگیناپذیرت، هزارها هزار ققنوس برخاسته. کاش بودی و میدیدی خونت، رستاخیزی در جانها به پا کرده و از کهنهسربازان گرفته تا رزمندگان نورس، همه را به میدان کشانده.
از من بپرسی، میگویم تو آن روز در آن رجزی که خواندی و آن حریف قمارباز را به مبارزه تنبهتن طلبیدی، زیر آن خشم حیدریات، لبخند میزدی – از همان خندههای شیرینی که دل میبُرد - میخندیدی و دلت قرص بود چون امروز را میدیدی که یک جهان منتقمت شدهاند؛ از ایران تا عراق و لبنان و هند و فلسطین و حتی برزیل و ونزوئلا و اسپانیا. از شرق تا غرب عالم، انگار همه بهیکباره از یک خواب عمیق پریده باشند و پرده بیخبری از مقابل چشمهایشان برداشته شدهباشد. هزارها و میلیونها انسان آزادیخواه، قیام کردهاند و پرچم خونخواهیات را بلند کردهاند. و تو بهتر از هرکس میدانی که پایان این راه، نور است و رهایی از هرچه قفس و بردگی و بندگی در برابر طاغوتها.
حاج قاسم عزیز! حالا در چهلمین روزی که بی تو بر ما گذشت، سلام.
اگر از احوالات ما خواستهباشی، ملالی نیست جز دوری شما... اما از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان، گرچه چشمهایمان بارانی است اما هنوز هم آن نگاه مهربانت دلمان را قرص میکند و به جانمان قرار میدهد.
راستش را بخواهی، همانی شد که میخواستی؛ خون پاکت، «فرقان» شد و صف دوست و دشمن را جدا کرد. و میدانم چقدر دلت شاد شد وقتی همه دختران و پسرانت و همه خواهران و برادرانت را با همه تفاوتهایشان کنار هم دیدی. حالا همه آنهایی که خونت در دلشان حرارتی برانگیخته از جنس ایمان و آزادگی و وطنپرستی و خونخواهی، صفبهصف در میدان حاضرند و آماده برای روز موعود. کاری کردهای که حالا هرکس گوش دلش را تیز کند، زنگ کاروان لشکر آخرالزمان را میشنود.
فرمانده! بغض در گلو و خونبهدل، منتظر میمانیم تا روزی که همراه با آخرین ذخیره الهی برگردی و ما به دعایت و در رکابت، از «باب الجهاد»، همان دری که خدا به روی بندگان خاصش میگشاید، بر دشمنان بشریت خروج کنیم و کار ناتمام تمام مجاهدان و آزادیخواهان تاریخ را به سرانجام برسانیم.
تا آن روز، نگاهت و دعایت را از ما نگیر...{jcomments on}