گفت و گو با جانباز بصیر دکتر «اعلا تورانی»،
رفت و بر دنیای فانی چشم بست
مین منفجر شد و یک تسبیح دستم داشتم که پرت شد. موج انفجار مرا هم ۲۰ متر آن طرف تر پرت کرد. بلند شدم که تسبیحام را بردارم، دیدم تمام تنم خیس است و هیچی هم نمیبینم و گوشم هم سوت میکشید...
جانباز دکتر «اعلا تورانی» از جانبازان دو چشم نابینا و بصیر دفاع مقدس است. او دارای شخصیتی والا و متمایز است. دکتر تورانی دارای مدرک دکتری در رشته فلسفه و استاد دانشگاه الزهرا سلام الله علیها می باشد.
این جانباز 70% همانند دیگر جانبازان بصیر که چشم سر را در راه خدا ایثار کرده و نابینا شده اند، موهبت بصیرت و چشم دل به روی آنان گشوده شده است و از درک و معنویت بسیار بالایی برخوردار هستند، می باشد.
برای ما توفیق بزرگی بود که بتوانیم با این جانباز فرهیخته گفت و گویی داشته باشیم. وی که خاطرات بسیاری از انقلاب و دورا پس از آن دارد، در منزلش پذیرای ما بود و توانستیم از دریای خاطراتش به قدر معرفت بچشیم.
منحصر به فرد بودن این گفت و گو از این باب است که توسط یکی از جانبازان نخاعی فعال، جانباز مهرداد سراندیب انجام گرفته است. گفت و گو را با هم می خوانیم.
جناب آقای دکتر تورانی خودتان را معرفی کنید.
- بنده اعلا تورانی هستم. در سال 1338 در محله نظام آباد تهران به دنیا آمدم. در سال 1350 هم در محله مجیدیه ساکن شدیم، نبش خیابان رسالت استاد حسن بنا. از سال 1350 تا 1356 را در مجیدیه و حشمتیه و نظام آباد درس خواندم، سال 1354 در مسجد و هیات علیاکبر محله مجیدیه فعالیت داشتم. هر روز تعداد زیادی از جوانان جمع میشدیم و بحث روز و کلاسهای قرآن داشتیم. سپس توسط آقای غفاری، علاوه بر مباحث اسلامی بحثهای سیاسی هم کم کم مطرح میگردید. البته غیر از شرکت در کلاس و مباحث اسلامی، به ورزش هم علاقه وافری داشتم.
در سال 1356 به خاطر علاقه شدیدی که به ورزش دوچرخه سواری داشتم و در روز، 7 تا 8 ساعت را به ورزش اختصاص میدادم، توانستم با دوچرخهام دو بار شمال و شهرهای اطراف آن رکاب بزنم. البته به جز ورزش دوچرخهسواری، به فوتبال هم علاقهمند بودم، ولی چون راهنما و مربی وجود نداشت و در فقر محیطی آن زمان بودم، این استعداد در راه درست هدایت نشد.
آقای غفاری دانشجوی سال اول دانشگاه بود و غیر از ایشان راهنما و معلم دیگری در زمینه آشنایی با انقلاب و امام نداشتم. توسط ایشان بود که بنده با خط فکری و مبارزات دکتر شریعتی آشنا شدم. همچنین اولین بار توسط برادرم با رسالهی امام خمینی آشنا شدم. برادرم آن زمان در بازار تجریش دستفروشی میکرد. بعدها در سال 1357 مغازهای در کنار مسجد همت خرید که هنوز هم آنجا مشغول کسب و کار است. ایشان من را با امام و اندیشههای او آشنا کرد.
سال 1357 در تظاهرات میدان امام حسین چون جزء انتظامات دم درب بودم، به همراه چند نفر ما را دستگیر و به کلانتری 6 میدان گرگان آوردند. یک اتاق 12 متری انتهای حیاط کلانتری بود که حدوداً 18 نفر آنجا در بازداشت بودند،شاید هم بیشتر. همه ایستاده بودیم و جای نشستن نبود. یک جوان 15 ساله بود که خیلی گریه میکرد و همه را ناراحت میکرد.
آن زمان 19 سال سن داشتم. در آن اتاق کوچک، روزنهای روی درب بود که باز میشد و افراد را صدا میزدند. بعد از سپری شدن 20 دقیقه از بازداشت ما، روزنه کنار رفت و یک آقایی را صدا زدند، او بیرون رفت و بعد چند دقیقه هم آمد. پس از چند ساعت چشمی دوباره کنار رفت و این دفعه من را با یک پسر که اهل قم بود و خیلی هم کلهشق بود، صدا زدند و به بیرون بردند و در حیاط درب همه اتاقهای بازداشتی کلانتری را باز کردند و زندانیها بیرون آمدند.
حیاط بازداشتگاه شامل یک محوطه 200 متری بود، اطلاع نداشتیم که چه کار میخواهند بکنند.، تا اینکه یک آقایی آمد و من و این پسر قمی را جلوی بازداشتگاه تا حد مرگ کتک زدند. بعد از این کتک کاری، همه افراد را مرخص کردند، فقط سه الی چهار نفر ماندیم. من از طریق کلانتری به منزل خبر دادم و من چون جزو ستاد انتظامات بودم و موقع سخنرانی آقای غفاری به همراه ده، بیست نفر گرفته بودند، حسابی کتک زدند.
خانوادهتان خبر نداشتند؟
- پدرم حوالی ساعت 4 بعدازظهر همان روز در بازداشتگاه چند بار خواست من را ببیند. بعد از آن کتکی که مرا زده بودند، با سرو صورت خونی و کبود ترسیده بودم و یک جا نشسته بودم. آنها هی صدا میزدند تورانی، تورانی! و من هم که حسابی کتک خورده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم. پدرم هم بعد از مدتی رفت.
ساعت 12شب بود که با یک ماشین جیپ من و آن پسر قمی را به همراه افراد مسلح به ژ3 و دو سرباز و یک راننده از زندان قصر به خیابان شریعتی و سهروردی آوردند. در طول مسیر به سرم زد فرار کنم، ولی منصرف شدم تا حوالی یک بعد از شب، به کلانتری سهروردی منتقل شدم. تا صبح آنجا بودیم تا دوباره ما را به زندان قصر آوردند.
رفتم بند 3 و ما را به بند 8 هم بردند. یک ماه آنجا بودیم، خیلی خوش گذشت. همه بچههای انقلابی و مبارز بودند. کلا بند 8 همه سیاسی بودند و روزها قرآن حفظ میکردیم و بعد ورزش ژیمناستیک انجام میدادیم. تا روز 17 شهریور فرا رسید. آن روز از ساعت 9 صبح صدای گلوله میآمد. بچههایی که با سلاح کار کرده و آشنا بودند، صدای گلولهها را تشخیص میدادند و میگفتند این صدای گلوله کلت است، صدای ژ3 یا کلاشینکف است. به هرحال درگیری و کشتار مردم بی گناه به دست دژخیمان میدان 17 شهریور بود ولی صدایش تا زندان قصر هم میآمد.
شب، تلویزیون اخبار سانسور شده آن روز را اعلام کرد، تا اول مهر همان سال من در زندان بودم، اما به خاطر وخامت اوضاع کشور، از همهی ما تعهد گرفتند و آزاد شدم. جرم ما را نوشته بودند غارت اموال و آتش زدن اموال عمومی که ما امضا زدیم و تعهد دادیم که دیگر از این کارها نکنیم. این ماجرا تمام شد و به خانه برگشتیم.
بعد از آن چه کردید؟
- سال 57 که خوشبختانه موفق به دریافت دیپلم شدم، چون من شهریور ماه دستگیر و زندانی شده بودم و کلاسهای درس هم تا آن زمان تعطیل شده بود. ناگفته نماند سال قبل هم که 1356 بود، همان زمانی بود که تمام همت خود را روی ورزش گذاشته بودم و با دوچرخهام تنهای تنها به شمال و شهرهای اطراف آن رفته بودم تا در جاده قزوین دوچرخهام خراب شد و با اتوبوس آمدم. آن سال من مردود شدم ولی سال 1357 دیپلم گرفتم، و سال 1358 با رتبه خوب وارد دانشگاه شدم.
از پیروزی انقلاب خاطرهای دارید؟
- خاطرم است که من دو تا ماشین داشتم. یکی فولکس که دو هزار تومان و دیگری ژیان که سه هزار تومان خریده بودم. یکی از ماشینها را خودم سوار میشدم و دیگری را در اختیار دوستم قرار میدادم. سپس با تعدادی از دوستان که جمعاً دوازده، سیزده نفری بودیم، سوار ماشینها میشدیم و به بهشت زهرا میرفتیم تا همراه مردم شعار بدهیم و در راهپیمایی و تظاهرات خیابانی مشارکت داشته باشیم.
در چهار راه سرچشمه یک راننده اتوبوس به نام رضا استاد حسن بنا بود، که سر چهارراه سرچشمه وقتی مردم تظاهرات کرده بودند، از طرف نظامیان به راننده اتوبوس دستور داده شد که به سمت مردم و افراد زخمی و شهید حرکت کند. ولی او که مردم بی پناه را در مقابل گاردیها دید، برعکس عمل کرد و اتوبوس دو طبقه شرکت واحد را در عرض خیابان قرار داد تا بین مردم و گاردیها حائل شود و مردم پشت آن پناه بگیرند.
بدین ترتیب جان تعداد زیادی از مردم مظلوم را نجات داد. اما افسر فرمانداری نظامی به سمت او آمد و با کلت کمری خود گلولهای به سر وی شلیک کرد و او را به شهادت رساند. الان خیابان مجیدیه به خاطر رشادت و ایثارگری وی به نام استاد حسن بنا نام گرفته است.
قبل از پیروزی انقلاب، ما هر روز به بهشت زهرا میرفتیم. یادم است که در خرداد ماه سال 1357 یک آقایی روی کیوسک غسالخانه رفته بود و بالای باجه تلفن ایستاده بود، در دستانش یک کیسه پلاستیکی قرار داشت که پر از دل و روده آدم بود و میگفت: ملت شاهد باشید اینها متعلق به مبارز انقلابی آیت ا... سعیدی است که وی را کشتند و اینگونه اعضاء وی را تحویل خانوادهاش دادهاند و گریه میکرد و به همه مردم نشان میداد.
من با رفیقهایم به سردخانه بهشت زهرا هم میرفتیم. کشوهای سردخانه را که باز میکردیم شهدا را میدیدیم که اکثراً هم جوان بودند. بخاطر دارم که یک نفر تیر به چشمش خورده بود و به اندازه یک نعلبکی مغزش از پشت سرش بیرون آمده بود. آن روزها برخلاف ممنوعیت تردد و حکومت نظامی و درگیریهای شدید، من دائما در بهشت زهرا یا خیابان 17 شهریور و میدانامام حسین و در سطح شهر تردد داشته و در تظاهرات شرکت میکردم.
همانطور که گفتم، یک ماشین فولکس داشتم که پشت آن شعار مرگ بر شاه را نوشته بودم. کلمهی شاه را وارونه نوشته بودم، بدین گونه که الف کلمه شاه واژگون به پایین شده بود، که در بعضی از عکسهای دوران انقلاب است. همچنین شبها به حرم شاه عبدالعظیم در شهر ری میرفتیم. یک بار که به حرم رفته بودیم، من شعار میدادم و گفتم: برای عظمت و بزرگداشت حجاب حضرت زهرا صلوات بفرستید.
نیروهای ساواک هم که همه جا بالاخص مراسمهای مذهبی حضور داشتند، بعد از اتمام مراسم در هنگام بازگشت به منزل، ما را با ماشین تعقیب میکردند که من متوجه شدم که تحت تعقیب هستم و بایستی فرار میکردم. بالاخره این تعقیب و گریزها تا نزدیکهای اتوبان رسالت ادامه داشت تا که ما موفق شدیم از دست آنها فرار کنیم و به خانه آمدیم و تا صبح ترس و واهمه این را داشتم که مبادا منزل را شناسایی کرده باشند. بالاخره کم سن و جوان بودیم.
خاطره دیگری که قبل از پیروزی انقلاب دارم، این است که یک بار با ماشین فولکسام مسافرکشی میکردم. در بین راه یک آقایی را سوار کردم داخل ماشین، نوار سخنرانی حضرت امام را گذاشته بودم که آن روزها جرم داشت. نیروهای ساواک هم همه جا حضور داشتند، ولی من بدون ترس از عواقب، نوار سخنرانی را روشن میکردم.
بعد از طی مسافتی، همان مسافر آقا گفت: 5 تومان میدهم مرا تا کاخ نیاوران برسان؛ که من قبول کردم و هنگام ورود به داخل از درب کاخ، نیروهای انتظامی به مسافر من ادای احترام نظامی کردند. من تازه آن موقع بود که فهمیدم عجب کاری کردم و الان دستگیر میشوم! ولی خوشبختانه اتفاق خاصی نیفتاد و طرف هم هیچ حساسیت خاصی انجام نداد و در مجموعهی ساختمانهای کاخ نیاوران پیاده شد و من به سلامت به خانه برگشتم.
یک خاطره دیگر که از سال 1357 دارم، یک شب ساعت حوالی 12 بود و من با ماشین ژیان از خیابان گرگان حرکت میکردم و طبق همهی شبها حکومت نظامیبود. در بین راه یک آقا و خانم به همراه بچهای کوچک که یک خانواده بودند دست بلند کردند و گفتند: 20 تومان میدهیم اگر ما را به خیابان اختیاریه برسانی. من هم موافقت کردم، و سوار ماشین شدند. سمت اختیاریه حرکت کردم و مسافران را به سلامت رساندم اما در حین برگشت از چهارراه پاسداران به سمت پایین، جایی که ساواک مستقر بود، رسیدم. در حال حاضر آن خیابان، کشوری نامیده میشود. قبلا از بنیهاشم میآمدیم میدان فرخییزدی، از پشت ساواک یک شیبی میخورد و دیوار 4 متری بلندی بود. ولی الان از بنیهاشم تا کشوری را مسدود کردند و دست وزارت اطلاعات است.
من از پاسداران که میآمدم پایین، 200 متر مانده، یک بسته اعلامیه امام خمینی در رابطه با شاه داشتم و یک بسته هم عکس شاه که برای صورت شاه شاخ کشیده بودند، و زیر تصویر نوشته شده بود تحت تعقیب. تصاویر کاریکاتوری از شاه بود. همچنین برای معرفی شاه نوشته بودند نام: محمد رضا فرزند: رضا جرم: کشتار مردم ایران.
از این اعلامیههای طنز آن زمان در بین مردم زیاد پخش میشد. قبل از اینکه به محل مذکور برسم، به علت داشتن اعلامیهها احساس خطر کردم، بنابراین پیاده شدم، سقف ماشین ژیان هم فلزی نبود و از جنس کرکی پلاستیکی بود. سقف پارچهای ماشین را تا جائی که امکان داشت تا کردم و اعلامیهها را در میان آن پنهان کردم و آن را به عقب ماشین برگرداندم.
نزدیک خیابان گلنبی که رسیدم، ماموران گارد را دیدم که یکی نشسته و تفنگاش را به سمت من نشانه گرفته بود. به علت اینکه موتور ماشین هم صدای بسیار بلندی داشت، طبیعتاً من فرمان ایست او را نشنیده بودم. نزدیک به او که رسیدم، ماشین را نگه داشته و پیاده شدم. گارد شاهنشاهی با تحکم گفت: چرا سه بار دستور ایست دادم توقف نکردید و تا این حد جلو آمدید؟ الان نزدیک بود شلیک کنم و بکشمت.
گفتم: همانطور که میشنوید صدای موتور ماشین خیلی زیاد است و مانع شنیدن میشود و من اصلاً فرمان ایست شما را نشنیدم. دو تا مامور را صدا زد تا همه جای ماشین را به خوبی بگردند. فقط عقلشان به جاسازی اعلامیهها در سقف ماشین نرسید و چیزی دستگیرشان نشد. سپس به من دستور رفت دادند و من به خانه برگشتم.
خاطره زیاد است اما یکی از دوستانم که با هم در مسیر انقلاب بودیم، روحیه عجیب و بالایی که داشت و بسیار هم زیبا زندگی کرد. شهید ناصر صالحی را نام میبرم که توفیق دوستی با ایشان را داشتم. وی فرمانده تیپ محمد رسول ا... شد؛ اولین تیپ حضرت رسول قبل از اینکه لشگر شود. خاطرات بسیار زیادی با وی در بهشت زهرا و تظاهرات و راهپیماییهای میدان امام حسین دارم. بنده به همراه وی با مردم در شعارهایی که میدادند همراه و همگام بودیم.
از شبهای قبل از 22 بهمن خاطرهای دارید؟
- شبها که آن زمان شدیداً حکومت نظامی بود. از 21 بهمن امام خمینی به مردم اطلاعیه داده بود که از ساعت 4 عصر به بعد هیچ کس به خانه نرود. ساعت 4 به بعد شده بود. منزل ما در محله مجیدیه بود. آن روز ما عصر به نزدیک پادگان حشمتیه رفتیم و در محلی مستقر شدیم که سربازان پادگان قابل مشاهده بود.
ضلع جنوب شرقی پادگان یک بیابانی بود و دور تا دور آن خانههای مخروبه قرار گرفته بود. خاطرم است که با حسین مرادی و هادی غفاری که آنها مسلح به سلاح گرم بودند، در این خانههای مخروبه سنگر گرفته بودیم. سربازها وقتی شلیک میکردند، من پشت دیوار بودم. به فاصله 5 متری سمت من شلیک میگردند و چون میدانستند مسلح هستیم، دست بردار نبودند. ساعت 5 بعد ازظهر، حدود سه فروند هلی کوپتر داخل پادگان آمدند.
در حال حاضر پادگان حشمتیه، وزارت دفاع آن جاست و یک محوطه به طول 3 کیلومتر در 3 کیلومتر که الان هر 4 طرف اتوبان است. ما همان کنار پادگان به دنیا آمده بودیم، و صاحب خانه ما مسئول اصطبل بود و آنجا کار میکرد. سه الی چهار هلیکوپتر آمدند و چند درجهدار را سوار کردند و رفتند.
ساعت 5 و 6 عصر بود که ما پادگان را محاصره کرده و داخل آن رفتیم. بدین ترتیب که از ضلع شرقی، دیوار پادگان را خراب کردیم و رفتیم آسایشگاه که محل استراحت سربازها و درجه داران بود. سربازهای گارد زیرپیراهنی به تن داشتند، چون غافلگیر شده بودند و از بچهها لباس میگرفتند. در 21 بهمن 57 نیروی هوایی در خیابان پیروزی، سقوط کرد. ما هم با همراهی مردم و دوستان انقلابی دیگر پادگان حشمتیه را گرفتیم و سلاحهای موجود در پادگان را به علت نیاز نیروهای مبارز تخلیه کردیم و به سمت مجیدیه، سر خیابان استاد حسن بنا بردیم، که قبلا کلانتری 20 بود و بعد انقلاب کمیته تشکیل و مستقر شد، و ما آنجا کمیته را تشکیل دادیم و با خیلی از دوستان که الان شهید شدند، در آنجا حضور داشتیم.
آیا از طرف گارد، هنگام تسخیر پادگان، مقاومتی صورت گرفت؟
- هلی کوپتری که چندین نفر را برد، گفتند: پادگان تخلیه شده، ما هم دیوار را خراب کردیم و داخل رفتیم. بالاخره مقاومت هم بود، اما مقاومت آنچنانی صورت نگرفت و ما هم یکسره به سمت اسلحه خانه رفتیم. پادگانها خالی شده بودند. آن هلیکوپترها که رفتند، ما هم دومین و سومین گروهی بودیم که وارد پادگان شدیم.
همانطور که گفتم ما از ضلع شرقی رفتیم و عدهای هم از ضلع غربی پادگان خیابان شریعتی، داخل پادگان رفتند. داخل پادگان انباریهای زیرزمینی وجود داشت، درب زیرزمینها را بلند کردیم و پایین رفتیم. زیرزمین پر از جعبههای فشنگ بود، شاید درحدود 20 جعبه از این مهمات در زیرزمین موجود بود.
روز 22 بهمن رفتیم پادگان سلطنت آباد. یک پایههایی در آنجا وجود داشت، که روی هر کدام از آن 12قبضه اسلحه ژ3 مرتب و قشنگ چیده بودند. 6 قبضه یک سمت، 6 قبضه هم سمت دیگر به طول 2 متر که آنجا مقر اسلحهها بود و فشنگها را هم روی آن چیده بودند. خیلی از آن سلاحها را به کمیته مجیدیه منتقل کردیم و کمیته تشکیل دادیم، اما همان موقع منافقین میآمدند و از این سلاحهایی که آورده بودیم، با خودشان جهت مبارزه به مقر خودشان میبردند و ما هم آن موقع اصلاً نمیدانستیم که چه افکار شومی در سر دارند و فکر میکردیم اینها هم آدمهای انقلابی هستند که برای اسلام و مردم تلاش میکنند.
خلاصه سه الی چهار ماه هم شبها تا صبح سر مجیدیهی خیابان رسالت گشت داشتیم و کنترل اتوبان دست ما بود. ماشینها را کنترل میکردیم. الان پادگان سلطنت آباد پادگان 06 است. اگر چهارراه پاسداران را بالا بروی، دست راست پادگان 06 است که یک سالی است شهرداری آن را پارک کرده است.
قبلاً آنجا مقر آمریکاییها بود که به آن پادگان خلیج میگفتند. چهارراه پاسداران به سمت شرق به جوانشیر میخورد که آنجا نیز متعلق به وزارت دفاع بود. اسلحه سازی و دست راست هم خانههای سازمانی و پادگان بود، که الان هم باز همینطور است. فقط یک سالی میشود که شهرداری پارک کرده. خلاصه بعد از تشکیل کمیته بنده در آنجا فعالیت میکردم.
چگونه به دانشگاه رفتید؟
- در سال 1358 شد و من در رشتهی فرهنگ اسلامی در دانشگاه قبول شدم. این رشته برای اولین بار در ایران توسط آقایان دکتر حداد عادل و دکتر سروش تاسیس شده بود. خدا رحمت کند. یکی از اسایتد ما آیت ا... حائری شیرازی بود که همین هفته پیش، خانمی در تلویزیون درباره مبارزات ایشان میگفت. میگفت: من قبل از انقلاب که زندانی شهربانی بودم، این آیت ا... شیرازی را آوردند و 70 تا ضربه شلاق به پایش زدند. گفت: تمام پایش خون میآمد، ولی ایشان همچنان مقاومت میکرد. همچنین آقای مجتهد شبستری و آقای علامه جعفری، همگی جزو اساتید ما بودند که همان سال دانشگاهها تعطیل شد.
من هم فرصت را غنیمت شمرده و برای انجام وظیفه به منطقهی مرزی تایباد رفتم. شهر تایباد به دلیل هم مرز بودن با کشور افغانستان، از اهمیت بسیاری برای مبادلات کالا برخوردار بود. تا یک سال آنجا بودم اما بهخاطر علاقهی وافری که به سپاه پاسداران داشتم، برای خدمت در سپاه داوطلب شدم و از طریق سپاه برای حفظ و حراست از مرز کشور نگهبانی میدادم، که روسها از شوروی سابق آمده بودند و افغانستان را گرفته بودند.
چند وقت در تایباد بودید؟
- من تقریباً 10 ماه تایباد خدمت کردم. سپس چند ماه هم در سپاه گناباد بودم. بعد از مدتی به تهران بازگشتم و دوباره به همان مناطق رفتم. سال 1360 مجدداً به تهران برگشتم و مدتی در آموزش و پرورش به تدریس پرداختم. همان سال مدتی هم به جبهه جنوب رفتم. این دوست ما ناصر صالحی در آن زمان به گروه شهید چمران در کردستان ملحق شده بود و زمانی که شهر پاوه را از دست کومله و دموکراتها آزاد کرده بودند، ایشان معاون شهید چمران بود و دو سه دفعه هم به من پیشنهاد داد که به کردستان بروم، من هم پذیرفتم و عازم پاوه شدم.
یک هفتهای در خدمت دوستان بودیم و جسته و گریخته چند هفته پیش شهید صالحی بودم و چند هفته در جنوب ایران، در جبهههای جنگ دفاع مقدس حضور داشتم. سال 1361 به کردستان رفتم و مسئول فرهنگی مقرهای سپاه در روستاهای کردستان بودم که به مقرها و روستاهای کردستان میرفتیم و سرکشی و تبلیغ میکردیم.
در تاریخ 13/3/1361 یک شبی من داشتم به مناسبت 15 خرداد در پادگان کامیاران سخنرانی میکردم، چند تا بسیجی با لباسهای خاکی نشسته بودند. کنار آنها مردی را با موهای سفید و کت و شلوار مشکی مرتب دیدم. از دوستم که مسئول پزشکی بود، پرسیدم این پیرمرد با لباس شخصی، اینجا چه کار میکند؟ گفت: پسرش به دست کوموله اسیر شده، آمده برود با آنها دربارهی آزادی پسرش مذاکره کند.
دو روز گذشت. شد 15 خرداد ساعت 8 صبح. اعلام کردند که توی همین مقر به بچههای شیراز در مریوان حمله کردند. سه نفر را شهید و چهار نفر را مجروح کردند. ما یک ستون خواستیم تا آنجا برویم. یادم است که بهداری سپاه هم خیلی شلوغ بود و گفتند: این پیرمرد که خواسته با کوملهها مذاکره کند، از او 600 هزار تومان بابت آزادی پسرش پول خواستند که وی قبول نکرده بود. گفته بودند فردا صبح بیا و پسرت را ببر و سر پسر او را بریده بودند و گذاشته بودند روی سینهاش و زیرش هم یک نارنجک به صورت تله انفجاری گذاشته بودند.
گشت تامین، به خاطر اینکه جاده خیلی خطرناک بود. حوالی ساعت هشت و نه صبح برای گشت میرفت، که میبیند این آقا کنار پسرش است. بلندش که میکنند، نارنجک منفجر میشود و پای یکی از گشتهای تامین هم صدمه میبیند. جنازه را به پادگان آورده بودند. پادگان هم خیلی شلوغ شده بود و خیلی از دوستان رفتند و با آن شهید عکس یادگاری میگرفتند و به من هم گفتند که من نرفتم؛ ولی بعد پشیمان شدم.
ما ساعت 10 صبح راه افتادیم. با ستونی که قرار بود بروند مقر بچههای شیراز برویم که در راه به آنها حمله کرده بودند و سه نفر را شهید کرده بودند. آخرین ماشین ما بودیم، با یک اقایی به نام شهید محمد رضایی که ایشان از کردهای آنجا بودند. در آن زمان اعتماد کردن به کردها خیلی سخت بود. خدا رحمت کند شهید چمران را که از همین کردهای شیعه، پیشمرگان کرد را درست کرد، که در مقابل کومله و دموکراتها که سر میبریند، آنها را علم کرد.
محمد رضایی هم خیلی شیرمرد بود. آخرین گروه بودیم. ستون از جلوی ما رفت و ما هم از یک راه فرعی رفتیم توی جاده 6 متری. سیمی را دیدیم که از این سمت جاده به سمت دیگر جاده کشیده شده بود. محمد رضایی پیاده شد تا موقعیت را بررسی کن.د جاده را بالا آورده بودند و نیم متر، از زمین اطراف بالاتر بود و زمین اطراف، پایین تر از جاده اصلی بود. رضایی گفت: چه کار کنیم؟ من گفتم شلیک کن تا منفجر شود و برویم. گفت: نه! خنثی میکنم.
سپس پایین رفت و کنار مین نشست. من هم کنارش بودم. مین یک قوطی 5 کیلویی روغن نباتی بود که پر از مواد منفجره بود. رضایی که خواست چاشنی آن را در بیاورد، مین منفجر شد و یک تسبیح دستم داشتم که پرت شد. موج انفجار مرا هم 20 متر آن طرف تر پرت کرد. بلند شدم که تسبیحام را بردارم، دیدم تمام تنم خیس است و هیچی هم نمیبینم و گوشم هم سوت میکشید. با صدای انفجار مین، یکی دو گروه از رزمندهها هم آمدند و خلاصه ما را سوار کردند و بردند کامیاران و با هلی کوپتر به بیمارستان نجمیه سپاه در تهران آوردند و من مدت بیست روز بیهوش بودم.
وقتی به هوش آمدم، از رضایی سوال کردم محمد رضایی چه شد؟ گفتند شهید شد. بعد فهمیدم فقط دوتا پنجه پوتیناش پیدا شده بود. وقتی من با او رفیق بودم، میگفت من دو تا پسر دارم. یک پسرش 2 ساله بود و یک پسرش هم تازه به دنیا آمده بود که من بعد 35 سال با خانوادهام رفتم کامیاران، منزل ایشان و پسرها و همسر این شهید را دیدم. هادی در بخش فرهنگی بنیاد مستضعفان مشغول کار بود و مهدی هم کرمانشاه در یکی از نهادهای انقلابی کار میکرد.
و ما را به لندن فرستادند....
در بخش قبلی فرمودید که شما را به بیمارستان نجمیه تهران فرستادند و 20 روز بیهوش بودید. ادامه اش را برای ما تعریف می کنید؟
- بله. ما را همینطور داغون به لندن فرستادند. هیچ هوش و حواس نداشتم. شش ماه لندن بودیم. یک پزشکی بود که چشم ما را عمل کرد و گفت خوب میشوی؛ ولی دو ماه گذشت و تغییری ایجاد نشد و چشمم خوب نشد! یک پسر جوانی بود که سفارت فرستاده بود و مترجم من بود. اسمش یادم نیست. چشمم در عرض دو ماه کلا سیاه شد. با سعید صولتی رفتم پیش دکتر و گفتم شما گفتید که چشمم خوب میشود. چرا نشد؟ گفت نه من گفتم ممکن است من عمل کنم و چشمت خوب شود ولی حالا که نشد!
ما سه ماه پیش دکترهای دیگر رفتیم. یک دکتر کیسی بود که خیلی معروف بود. گفت: تو ایرانی هستی؟ گفتم بله. گفت: چرا نرفتی پیش دکتر خدادوست؟ گفتم: خدادوست را نمیشناسم. گفت: در شیراز است. بعد فهمیدیم دکتر خدادوست شش ماه آمریکا و شش ماه ایران است. بعد چشم ما خوب نشد و تصمیم گرفتم در کلاسهای جهتیابی شرکت کنم تا کار بهداشت و درمان ما درست بشود. آخرهای اسفند سال 1361 شد که به ایران آمدم و فروردین سال 1362 یک هفته تهران بودیم تا سال تحویل شد.
16فروردین سال 62 13رفتیم انگلیس. بقیهاش را آقای رحیم یوسفی بگوید از دانشجویان ایرانی است که در انگلیس تحصیل میکرد و زمانی که من رفتم آنجا، او مترجمم بود.
دکتر تورانی - من که لندن بودم، در کنار ایشان آقای رحیمی، آقای صولتی، تشاعری و طبری این چهار برادر ویژه عین اینکه در قلب تهران در مسجد محلمان در کنار شهید ناصر صالحی، شهید هوشنگ امینی و رفقا و برادرانم هستم. آنقدر که من در کنار اینها آرامش پیدا میکردم که اگر اینها نبودند، نابینایی و از دست دادن دو چشم تا آخر عمر هیچ وقت برایم قابل تحمل نبود اما قرار گرفتن در کنار این افراد وارسته، اسرار الهی بود. چون خدا به هر کسی که درد میدهد، درمانش را هم در کنار این بزرگان داد. چه طوری اینها یکدفعه سر راه من سبز شدند! بعد فهمیدم خدا برای اینکه آن ارامش را به من بدهد، این عزیزان بهانه ای شدند تا ما مشغول بشویم و آن درد نابینایی که تا آخر میخواهد همراه ما باشد و درد جانکاه را کم کرد و فشار آن را آسان کند. نه تنها آسان، بلکه شیرین کرد. در کنار بچههای مومن مثل اینها و ما هم اتفاقا درست به هدف رسیدیم.
الان هم میبینم رحیم یوسفی، همان بچه حزب اللهی است که پای کار است. رضا طبری، رضا شاعری، سعید صولتی. اینطوری نبود که اینها تاکتیکی آمده باشند پیش ما و یک مدت بعد راهشان از ما جدا بشود. بعد من فهمیدم که خدا این بزرگان را کنار ما قرار داد و آنها هم راه درست را آمدند تا بهامروز که بعد از 37 و 38 سال باز هم با هم هستیم و خدا فهمید که چه کسی را کنار چه کسی قرار دهد و الا اگر ایشان یا یکی دیگر از جمع ما جزء گروهکهای مجاهدین خلق یا میلیشیا میرفتند، خدا میداند که چه عذابی میکشیدیم. پس معلوم میشود که این جدول از اول درست چیده شده است.
شما چطور به تحصیلتان ادامه دادید؟
- خلاصه داستان ما این شد که تاسال 1362 ما دانشگاه را ادامه دادیم و من در سال 1365 موفق به اخذ مدرک لیسانس با معدل خوب شدم و درست سال بعد 1366 فوق لیسانس فلسفه اسلامی قبول شدم. البته این را هم بگویم که من بعد از نابینایی، شبی بیشتر از سه ساعت نمیخوابیدم. نه اینکه فقط برای مطالعه و درس خواندن باشد بلکه هر کاری میکردم با وجود خستگی مفرط اما خوابم نمیبرد. همهاش هم در ناراحتی اعصاب و فشار روحی بودم که خدایا بالاخره این درس من چی میشود؟
سال 1365 دوباره راهی لندن شدم و به شهر کمبریج پیش پروفسور واتسون، متخصص چشم پزشکی رفتم. به منشی وی گفتم: آیا من می توانم در دانشگاه کمبریج پذیرش بگیرم و درسم را ادامه دهم؟ وی گفت می توانید این درخواست را به پروفسور بگویید. ایشان استاد دانشگاه کمبریج هستند. از دکتر که سوال کردم، گفت: لیسانس داری؟ گفتم: بله. پرسید: با معدل چند؟ گفتم: 16 . گفت: شما برو سریع مدرک ات را ترجمه کن و بیاور اینجا، بقیه را من برایت درست می کنم.
وقتی که ایران آمدم و فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شدم، دیگر از ادامه تحصیل در انگلستان منصرف شدم و در ایران ادامه تحصیل دادم. بنده از سال 62 تا آخر 77 ،شبی چند ساعت بیشتر نخوابیدم و روزها مدام سردرد داشتم که ان شاءا... خدا خودش با لطفش با من حساب کند. یک شب ساعت دو و نیم شب بود و بیدار بودم، رادیو یک معمایی گفت و بعد گفت جواب را تا نیم ساعت دیگر بگوئید. بعد 10 دقیقه جواب معما را پیدا کردم و به خودم امیدوار شدم که حتما قبول می شوم، چون آن موقع سهمیه نبود.
سال 1369 در رشته فلسفه و کلام اسلامی مدرکم را گرفتم و سپس موفق به اخذ مدرک فلسفه غرب از دانشگاه آزاد و فوق لیسانس شدم البته ناگفته نماند آقای نظریان لیسانس و فوق لیسانس و دکترای ایشان فلسفه غرب است و من یکی و دوتا بحث از ایشان یاد گرفتم. بحث کانت را از ایشان یاد گرفتم و بحث دکارت را از آقای نجفی که آن هم یک جانباز نابینا بود که لیسانسش را در دانشگاه تهران، فلسفه غرب گرفته بود. خلاصه فوق لیسانس ام را گرفتم و در سال 1372 دکتری تربیت مدرس قبول شدم و اسفند 1378 ، دکتری تربیت مدرس را در رشته فلسفه تمام کردم.
سپس در دانشگاه الزهرا عضو هیات علمی شدم. امسال 22 سال است که لطف خدا مشغول انجام وظیفه هستم و از این بابت خدا را شکر می کنم. روزها 8 ساعت دانشگاه می روم. بیشتر وقتها هم با مقاله و تحقیق و تدریس، اوقات خود را می گذرانم. امیدوارم بقیه کم و کاستی ها را هم خدا به کرم و بزرگواری خویش ببخشد.
دقیقا از چه نواحیای جانباز هستید؟
- دو چشم و سینه البته ترکش به قلب من خورد و یک تکه استخوان از سینه کنده شد و سمت چپ سینه من چاله و چوله است و ران چپم گوشتش کنده شد.
الان فرزندان جانبازان و ازادگان خیلی مشکل دارند. چیزی که خیلی شایع هست، بعضاً از لحاظ تحصیل موفق نیستند و هنگامی که علت را جویا می شوی، بحث مجروحیت را مطرح می کنند. شما چه توصیه ای دارید؟
- درس خواندن یک مسئله ذاتی و ژنتیکی است. من 16 سال بیشتر سن نداشتم. از خانه که در محله مجیدیه بود، سوار اتوبوس می شدم تا به میدان سپاه بروم و از آنجا هم با پای پیاده مسجد امام حسین جهت شرکت در کلاس های معارف اسلامی و قرآنی می رفتم. دقیقا یادم است که یک هفته آیت ا... مکارم شیرازی کلاس داشت و یک هفته آیت ا... خامنه ای. به ما یک برگه ای می دادند که یک حدیثی نوشته شده بود با توضیح و تفسیر آن و من تنها به خاطر شرکت در این کلاس ها به خاطر علاقه ای که داشتم، با هر شرایطی شرکت می کردم.
پس همانطور که گفتم دنبال کسب علم و دانش بودن، در درجه اول یک مساله ذاتی است و باید آدمها قلبا و ذاتا بخواهند و تلاش کنند. بنده علاقهی خاصی به تحصیل و یادگیری داشتم و رتبه ام در کنکور 350 بود بدون سهمیه؛ چون اوایل انقلاب سهمیه ای نبود. از میان 2000 نفر که رتبه های آنان خوب بود، آقای حداد عادل 200 نفر را مصاحبه کردند و 50 نفر را انتخاب کردند که سال 58 دانشجو شدیم. در صورتی که دوره کارشناسی مصاحبه ای وجود نداشت ولی آنها آن زمان مصاحبه کردند و درخصوص اطلاعات قرآنی و دینی و حدیث که من آنها را یاد گرفته بودم از نوجوانی و سال 1354 در مساجد بودم و پای صحبت و درس های آیت ا... خامنه ای و آیت ا... مکارم شیرازی و پای درس آیت ا... مفتح بودم. حتی به منزل آیت ا... بهشتی در قلهک هم می رفتم و درس های آنها را می نوشتم. همین الان هم آنها را دارم. بنابراین یکی از شاخص هایی که کسی به درس علاقه داشته باشد، شاخص این است که خودش ذاتا بخواهد.
آیا ارتباط با قرآن و حدیث، منجر به خوب شدن درستان و باز شدن ذهنتان شده بود؟
- بله خیلی زیاد. اصولا یکی از برکات تلاوت قرآن مجید، تقویت حافظه انسان است و تدبر و تفکر در روایات و احادیث باعث تقویت درک و فهم در انسان می شود. شکر خدا بنده هم از نوجوانی انس و الفتی خاص با قرآن و معارف اسلامی داشتم و علاقه ویژه ای در ما ایجاد کرده بود. من یادم است سال 1356 پای درس تفسیر قرآن آیت ا... مفتح در مسجد قبا نشسته و از آنجا به منزل آیت الله بهشتی می رفتم. در آن موقع 18 سال سن بیشتر نداشتم. با دوچرخه از منزل تا قلهک رکاب می زدم. آنجا 20 نفری بودیم. آقای دکتر حداد هم بود. من یادم است آنجا ایشان درس شناخت شناسی می داد. حتی سال 1358 که دانشگاه قبول شدم، روز اول که از دانشگاه بیرون آمدم، همان دم درب از خدا امداد طلبیدم و گفتم خدایا خودت کمکم کن تا من دکترای فلسفه بگیرم. همان اول به این رشته علاقه داشتم.
محیط و مدرسه هم بی تاثیر نیست. مثلا مدارس مفید و علامه حلی و دبیرستان کمال و دبیرستان هایی که مسئولین آنها دلسوز ومتعهد باشند و برنامه جامع و کاملی برای تعلیم و تربیت دانش آموزان داشته باشند، قطعا بی تاثیر نیستند اما نبایستی از نقش مهم دوستان یا افرادی که می توانند الگو و سرمشق باشند، غافل شد. اگر برادر بزرگ یا مشاوری که بتواند این امر مهم را انجام دهد و برای جوان نمونه سازی کند، می تواند تاثیرگذار باشد. لازم به ذکر است که آدمها متفاوت اند. ممکن است کسی درسش خوب نباشد ولی به هنر علاقه داشته باشد.
به نظر من جوان بایستی قبل از ورود به بازار کار، در درجه نخست استعداد یابی شود که به چه رشته ای علاقه دارد. فنی ـ هنری ـ انسانی یا تجربی. سپس در آن مسیر، هدایت شده و به شکوفایی استعدادهای خود پردازد و در دانشگاه های مختلف ادامه دهد، بی نظیر می شود. مهم شناخت استعداد در دوره جوانی و پرورش و رشد آن است و به نظر من آن موقع به روی ریل میفتد و حرکت می کند. بنابراین قدم اول شناخت استعداد فرد و اصل کار است.
چگونه متوجه شدید جنگ شروع شده؟
- بنده 58 در سپاه تایباد بودم و سال 59 ماموریتی گرفتم آمدم کردستان و آخر 59 رفتم سپاه گناباد و مدتی آنجا بودم تا قاچاقچیانی که اکثرا با اتوبوس وسایل قاچاق می آوردند ما آنجا را کنترل می کردیم. در سال اواخر 60 آمدم تهران. سال 61 دوباره کامیاران رفتم که آن حادثه پیش آمد. ما سال 59 که در تایباد بودیم، آنجا از رادیو و تلویزیون متوجه شدم که عراق حمله کرده و فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است.
در خصوص آشنایی با فضای سیاسی قبل از انقلاب سخنی دارید؟
- من دوستی داشتم به اسم آقای علی خانی که طرفدار دکتر شریعتی بود و از ایشان بسیار سخن می گفت و منجر به آشنایی بنده هم با عقاید و افکار سیاسی دکتر شریعتی شد. از طریق امام جماعت آیت ا... بصیری با خط فکری اسلامی و سیاسی امام خمینی آشنا شدم و آیت ا... حبیبی، رئیس مدرسه حجتیه نقش بسزایی در روشنگری و آشنایی با افکار این بزرگان داشت. سپس آرام و آرام با بچه های مسجد، بزرگ شدیم و در مسیر اسلام و انقلاب و الحمدلله وارد فضای سیاسی سالم شدیم. بعد هم در کمیته بودیم و هرگز وارد فضای آلوده و مسموم منافقین نشدیم؛ چرا که شناخت درست و اسلامی از اول ایجاد شده بود و فهمیده بودم که راه درست و حق همان راه امام خمینی و شهدا است. هم اینک در جهان هم اثبات شده است. گرچه هیجانات و افت و خیزهایی است اما اصل نظام دنبال جریان حکومت عدالت است. افراد زیادی هم در زمان پیامبر و امام علی (ع) بودند ولی به علت عدم شناخت درست با داشتن منبع پرنور امامت و ولایت، به بیراهه رفتند. افراد ممکن است افت و خیز و کم و زیاد و تغییر تحول داشته باشند حتی مسئولین، ولی ما باید کلام قرآن را نصب العین قرار دهیم و راهمان را گم نکنیم.
چرا این مسیر اعتقادی سیاسی را انتخاب کردید؟ چرا مثل عده ای دنبال گرایش های مادی نرفتید؟
- مگر ما از دنیا چه چیزی می خواهیم؟ وقتی برای درس آیت ا...مجتبی تهرانی با دوچرخه می رفتم، هنگام برگشتن دیدم یک ماشین دوج 6 ، 7 ماه است کنار خیابان پنچر خوابیده. از بچگی به ماشین علاقه داشتم و ماشین های قراضه ها را می خریدم، بعد راه اندازی کرده و می فروختم. بعد پرس و جوی زیاد، صاحب ماشین را پیدا کردم. متعلق به رئیس اداره راهنمایی و رانندگی بود. یک ماشین ژیان داشتم. آن را با دوهزارتومان دادم و ماشین دوج را خریدم. یک شبی ساعت یک نصفه شب هنگام برگشت به خانه، یک نابینایی بود که اشعار حضرت علی را می خواند و مردم به او کمک می کردند. دیدم دارد می رود. صدایش زدم و سوار ماشین دوج با همه امکانات فول اتومات کردم تا به منزلش برسانم. ماشین با همه امکانات فول اتومات بود. آن مرد با وجودی که نابینا بود، مسیر را به من می گفت. با خودم گفتم خوب است که نابینا نیستم ولی وقتی به خانه برگشتم، با خودم فکر کردم ما واقعا چه می خواهیم که نداریم؟ مثلا من بیشتر از یک خانه، چه مصرفی یا بیشتر از یک غذا چه مصرفی دارم؟ حقیقتا بیشتر از نیاز ذخیره کردن، نادانی و حماقت است.
اگر کسی با خودش درست فکر کند، به این نتیجه می رسد که ذخیره کردن بیش از نیاز یک حماقتی بیش نیست. حتی قرآن و احادیث مذهبی هم به ما همین را گفته اند و عقل هم به ما همین را می گوید. حتی درسی را هم که از تاریخ گرفتیم، همین را گفته. حالا کسی که در لواسان بیش از یک خانه دارد، نهایت جهل و نادانی است و هیچی نمی فهمد. این نان حلالی که از راه درست بدست می آید، زندگی خود تو و جد و آبادات را برکت می دهد. حالا چرا اختلاس و غارت؟ برای چی و چه کسی؟ این چنین عملکردی جهل و نادانی و دوری از قرآن و اهل بیت است. اینها می گویند چون ما زرنگ هستیم، گلیم خودمان را می کشیم بیرون. حالا عده ای برای گرفتن وام و قرض آنها به فکر نبودند و الان برای رفع نیازهایشان محتاج ما هستند
اینکه در جامعه فقیر هست، به نظام سیاسی و حکمرانی کشور برمی گردد که در قبال آنها مسئول هستند. اگر من پول ذخیره می کنم که فقیر نشوم، قیاس مغ الفارق است. اگر من چیزی داشته باشم، هر وقت بخواهم می توانم به نیازمندان کمک کنم اما اینکه اختلاس کنم، این را عقل هم قبول ندارد. اگر عاقل هستم، باید از اموال مشروع بذل و بخشش کنم نه سرقت. به اندازه لایکلف نفس الا وسعها. من به اندازه وسع خودم می توانم کمک کنم. بیشتر از این هم خدا نمی خواهد، اگر شرایط اجازه بدهد.
حضرت علی می فرماید زیرک کسی است که برای آخرت خود توشه جمع کند. زیرک کسی نیست که فقط برای 70 سال دنیا جمع کند. چون این افراد در رده های سنی بالا هستند و اصلا ارزش ندارد برای عمر محدود این دنیا مال و اموال نامشروع جمع کنند که زیرک است یا برای انفاق جمع کند یا برای دیگران. هر سه صورت غلط است. آن فرد روی اسب بازنده سوار است. دنیایی که ممکن است فردا از بین برود. مثلا آقای انصاریان و میناوند جوانان و رعنا و ورزشکار در یک شب از بین رفتند! وقتی دنیا برای جوان ها و سالم ها بی وفا است، دیگر ما که همه چیزمان را از دست دادیم. آدم 60 و 70 ساله پول جمع کند که چه؟ از همین که دارد بدهد اینها. همه از روی جهل است. عقل روشن اگر باشد، اجازه این کار را به فرد نمی دهد.
آیا خانواده با فعالیت سیاسی قبل از انقلاب شما، مخالفت نمی کردند؟ از اعدام و زندان نمی ترسید؟ حتی از آزار و اذیت خانواده، توسط ساواک؟ این باعث نمی شد بزرگترهای خانواده مانع فعالیت شما بشوند؟
- نه مادر من همیشه سفارش می کرد برای خدا کار کنید و مواظب خودتان باشید و هیچ وقت مانع ما نشد. حتی قبل از انقلاب در درست کردن کوکتل مولوتوف به ما کمک می کرد و پدرم سه سال است که فوت کردند. مادرم زنده هستند.
خودتان چند فرزند دارید؟
- یک دختر که الان مهندسی پزشکی خوانده و دکتری گرفته و موسسه آی پی ام پژوهشگاه دانشهای بنیادی کار می کند و پسرم هم مهندسی مکانیک دکتری دفاع می کند. دانشگاه شریف اتاقی دادند که کارهای نوآوری و صنعتی و الکترونیکی دارد انجام می دهد. قطعات حساس الکترونیکی را مهندسی معکوس می کند. یک نوه پسری هم دارم.
فرمودید تدریس می کنید. آیا فعالیت دیگری هم دارید؟
- کار تدریس زیاد وقت می برد. باید طرح درس بدهیم، تحقیق های دانشجویان را بخوانم، باید هر سال حداقل یک مقاله بدهم، سمینار شرکت کنم، در جمعیت جانبازان هم هفته ای 4 ساعت و 6 ساعت در کارگروه گفتمان وقت می گذارم.
شما چگونه مطالعه می کنید؟
- یک بخشی را ضبط می کنند و بخشی را از دانشجویانی که منشی دارند، یا دانشجویان خودم که با آنها کار می کنم و بخشی را از کتاب های صوتی استفاده می کنم. الان هم نرم افزار هایی آمده که کل فایل ورد را می خواند. یعنی من از دانشجویان می خواهم کارهایشان را فایل ورد بفرستند. این نرم افزار متن را می خواند. پس شد نرم افزار، کتاب های صوتی و موردی باشد به دانشجویان می دهم. تا حالا لنگ نمانده ام. الان دست باز است و هر انتشاراتی که بخواهی فایل صوتی پیدا می شود. آن زمان این امکانات نبود. همه چیز را ضبط می کردم. من سه هزار تا نوار دارم. خدا را شکر شرایط الان بهتر است. من از سال 61 که در لندن کتاب رساله لب اللباب را برایم خواندند، ضبط کردم. تا 10 سال پیش هم که موبایل و کامپیوتر آمد. تا قبل از آن با نوار کار می کردم. یک برادری داشتم، شهید جعفر تورانی که در عملیات بدر مفقود شد. 16 سال داشت. از 61 تا 65 که مفقود شد. هر وقت تهران می آمد، برایم نوار می آورد. سال 76 دو تکه از بدنش با پلاک پیدا شد. برادر شهیدم در بهشت زهرا قطعه 50 دفن است.
آیا خواب و الهامی در مورد برادرتان برای خانواده پیش آمده؟
- بله یک بار مادرم دیده بود داداشم رفته زیارت. از او می پرسد اینجا کجاست؟ و جواب می دهد اینجا قدمگاه امام رضا است. این محل اطراف مشهد نیشابور است. مادرم از یکی از برادرانم که روحانی و جبهه ای و جانباز 10 درصد است، خواست و مشهد رفتند و قدمگاه را هم زیارت کرده بودند. خواب های برهانی و یقینی مادرم زیاد دیده که متاسفانه آلان خاطرم نیست.
برخورد شما با دانشجویان و جوان ها چگونه است؟
- خیلی عادی است. دانشجوها همه شماره من را دارند. یکی از دانشجواها تحقیقی داده بود که کار خودش نبود. نوشتم این کپی است و از ما درخواست مهلت کرد. من هم پذیرفتم ولی از کل نمره دو سوم آن را دادم. من تندی نمی کنم. به خاطر اینکه مشکل پیدا نکنند، مدارا می کنم. اگر هم نمره کامل نمی دهم به این دلیل است که یک بار مهلت دادم تقلب کرده و بعد اصلاح کرده، از 3 به او 2 می دهم.
دانشجویان از شرایط شما که روشندل هستید، سوء استفاده می کنند؟
- بله من هم پوستشان را کنده ام. گفتم اگر تحقیق شما کپی باشد، نمره کم می کنم. الان دو کلمه در اینترنت می زنید، کل مطالب که از چه کسی است می آورد. محال است که دانشجویانم بتوانند نمره الکی بگیرند. یکسری می گویند مجبوری وارد این رشته شدیم که من پیشنهاد می کنم سریع دنبال علاقه تان باشید و بعضی هم علاقمند هستند. بعضی روش تدریس ما را می بیند و علاقه مند می شوند.
کلام آخر.
- به جوانان می گویم استعدادهایشان را کشف کرده و حتما به دنبال آن بروند.
گفت و گو از جانباز مهرداد سراندیب
تنظیم و ویراستاری از شهیدگمنام. فاش نیوز