خاطره امیرآبادی فراهانی عضو شورای مرکزی جمعیت جانبازان در برنامه دستخط
صبح می خواستند شهدا را ببرند می بینند پلاستیک ما عرق دارد
*در سال ۵۲ متولد شدید، جبهه هم رفتید. چند سالگی به جبهه رفتید؟
۱۳ سالگی در سال ۶۵ رفتم جبهه.
*کجا مجروح شدید؟
عملیات کربلای ۵، در شلمچه مجروح شدم.
*بخاطر دارید؟
مگر میشود آن خاطرات را فراموش کرد؟ گردان امام سجاد (ع) بودیم، خواستیم برای محاصره پتروشیمی بصره برویم. جلوتر رفتیم و پشت خاکریز عراقی ها رفتیم. آنجا از اروند صغیر شروع به تیراندازی کردند. آنور خاکریز هم عراقی ها متوجه شدند و ما را به رگبار بستند. کل گروهان را پشت خاکریز خواباندند. اولین نفر هم من تیر خوردم. بعد آنطور که آقای فرمانده گروهان ما و معاون ایشان تعریف می کرد، از آن سمت هم آرپی چی زده بودند و به کوله بیسیم من خورده بود ولی عمل نکرده بود. این برای کوله بیسیم و آهنی که دارد را داخل کمرم برده بود. از خاکریز اینور ریختند و کامل محاصره کردند و ما را زدند.
یکسری بچه ها را تیر خلاص می زدند. خیلی صحنه های سختی بود. آقای بیطرفان فرمانده گروهان ما تیربار برداشت و جلوی عراقی ها را گرفت و به ما گفت خودتان را عقب بکشید. ما خودمان را عقب میکشیدیم و آنها جلو میآمدند. همین طور صحنه درگیری بود و اندک اندک از هوش رفتیم و نفهیمدیم چه شد. بعدها به هوش آمدم در بیمارستان صحرایی بودم.
*شنیدم در سردخانه بودید. یعنی به عنوان شهید در سردخانه می روید و بعد میبینند که پلاستیک عرق کرده و می فهمند زنده هستید. یک شب در سردخانه بودید؟
آن در بیمارستان شهید فقیه شیراز اتفاق افتاد. یک شب ظاهراً تمام میکنیم. به سردخانه می برند و معراج می برند. صبح می خواستند شهدا را ببرند می بینند پلاستیک ما عرق دارد به بخش برمی گردانند و احیامان می کنم. اینها را من خودم متوجه نشدم، بعداً برای من تعریف کردند.
*چیزی از آن شب در خاطر ندارید؟
هیچی. چون کلستومی هم بودیم، یعنی روده ها قطع شده بود و بیرون آورده بودند وقتی به هوش می آمدیم خیلی درد داشت. ضایعه نخاعی هم بودیم و کمر به پائین فلج بود باعث شد که خیلی اذیت می شدم. حدود یک سال هم روی ویلچر بودم.
*بعد عمل کردند؟
نه. ترکش جابجا شد و من قطع نخاع نشده بودم. ضایعه نخاعی بودم. ترکش جابجا شد و با فیزیوتراپی پاهای من تکان خورد و عصا داشتم.
*به عنوان خاکریز از شما استفاده کردند؟
آقای بیطرفان که فرمانده ما بود برای خاطره گویی دعوت کردند و در جمع خانمهای دانشجو گفت برادر رزمنده ای در جمع شما است که یک خاطره ای دارد و می خواهم بیان کنم. آنجا تعریف کرد وقتی ایشان بیهوش شد من با دو جنازه دیگر شهید ما را سنگر کرده بود. پشت ما ایستاده بود که جلوی عراقی ها را بگیرد تا بچه ها عقبنشینی کنند. تقریبا همان لحظه هم باعث شد تمام بدن ما داغون شود. (میخندد)
Add comment
برای عضویت در خبرنامه لطفا ایمیل خود را وارد کنید.