شهادت داود اسماعیلی و اسارت روح الله اسدی (مدافعان حرم)

گنبد حرم مطهر مور  اصابت گلوله ی متجاوزان قرار گرفته بود و علمای معظم شیعه اعلام عزای عمومی کرده بودند!

آسمان نجف و فراز حرم امیرالمؤمنین(ع) شده بود جولانگاه بالگردهای آپاچی و هواپیماهای جنگنده ی آمریکایی ...


وارد شهر جنگ زده ی نجف که شدیم،  در بدو ورود سید محمد حسن را دیدم که در حال آموزش قناسه به عراقی­ ها بود؛ با او خوش و بشی کردم و رفتیم به مقری که سایر ایرانی ­ها آنجا بودند.

شهر نجف اشرف و حرم مطهر امام اول شیعیان، در محاصره ی هتاکان آمریکایی بود و از همه طرف موشک و بمب و خمپاره بر سر مردم و مدافعان می­ ریختند.

بوی دود و باروت بود و آتش و خون...

گنبد حرم مطهر مور  اصابت گلوله ی متجاوزان قرار گرفته بود و علمای معظم شیعه اعلام عزای عمومی کرده بودند!

آسمان نجف و فراز حرم امیرالمؤمنین(ع) شده بود جولانگاه بالگردهای آپاچی و هواپیماهای جنگنده ی آمریکایی ...

بازار نجف در آتش می سوخت و به غیر از نیروهای مدافع و تعدای از فقرای بی سر پناه، کسی را در کوچه و خیابان های اطراف حرم نمی دیدیم.

بر خلاف آنچه گفته می شد! هیچ نیروی مدافعی در حرم سنگر نگرفته بود و هیچ کس حق ورود سلاح به حرم را نداشت.

محل استقرار ایرانی ها زیر زمین یکی از مدارس علمیه در شارع الطوسی بود و موضع دفاعی آنها ورودی شهر از سمت وادی السلام بود. سلاح تحویل گرفتیم و به جمع مدافعان ملحق شدیم.

نکته ­ای که در مورد شهید اسماعیلی می ­خواهم عرض کنم این است که این شهید عزیز؛ تا لحظه ­ی شهادتش سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود به او که جوان ­تر بود سلاح نرسید! اما داود در تمام صحنه ­ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه ­ها کمک می ­کرد.

شب قبل از شهادتش با هم در حرم مولی امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودیم؛ ازش پرسیدم دوست داری چه جوری شهید بشی؟

گفت منظورت چیه؟!

گفتم: یک تیر وسط پیشانی.... یا اول زخمی بشی و مثل اباعبدالله ... یک هزار و سیصد و پنجاه زخم بعد سر از تنت جدا کنند؟!

در حالی که هر دو به شدت منقلب بودیم... گفت: "دوست دارم مثل اباعبدالله(ع) بی سر بشم و مثل حضرت زهرا غریبانه دفن بشم!"

صبح روز 23 مرداد 83 بلندگوهای حرم اعلام کردند که تانک­ های آمریکایی از سمت وادی السلام در حال پیشروی هستند!

با دوستان ایرانی حرکت کردیم به سمت وادی السلام؛ به داود گفتم: تو که سلاح نداری، برای چی میایی جلو؟!

جواب داد: اگر سلاح از دست شما افتاد، من بر می دارم!

با جمع دوستان ایرانی، خود را به وادی السلام رساندیم؛ ولی قبل از هر اقدامی، مورد اصابت گلوله­ ی تانک قرار گرفتیم و من در دم بیهوش شدم و زمانی که داشتند زخم­های من را پانسمان می کردند، در حرم امیرالمؤمنین(ع) به هوش آمدم؛ ابوالقاسم بالای سرم آمد؛ پرسیدم چی شد ابوالقاسم؟

گفت: داود شهید شده و از سرش هیچی پیدا نکردیم! گفتم این چیزی بود که خودش می­ خواست...

بعد گفت: روح الله هم مجروح شده و دارند پانسمانش می­ کنند.

روح الله؛ کمی سوختگی از ناحیه ­ی دست و صورت داشت که سرپایی درمان شد؛ اما تا زمانی که من را به ایران اعزام کردند، همراه من ماند و زمانی که می­خواستند من را به ایران منتقل کنند، به او می­ گویند: تو دِینَت را ادا کردی؛ بیا برگرد ایران!

جواب می­ دهد: کسادی بازار را تحمل کردم؛ حالا که بازار گرم شده برگردم!؟

روح الله برمی ­گردد نجف و زمانی که با تدبیر آیت الله سیستانی نجف از محاصره آمریکایی ­ها خارج می ­شود و تحت کنترل پلیس عراق در می ­آید، روح الله که اثرات سوختگی در دست و صورتش نشان از حضورش در جمع مدافعان بوده، توسط پلیس عراق دستگیر و بعد بنابر اطلاعاتی موثقی که به ما رسید، تحویل آمریکایی ­ها می­ شود و تا امروز هیچ خبری از روح الله نداریم.

روح الله تکه کاغذی که در آن آدرس و شماره تلفن منزل پدرش بود را توسط عراقی­ هایی که آزاد می­ شدند به فردی به نام شیخ ریاض رسانده بود و او هم در تهران به من رساند و حالا من مانده بودم مسئولیت سنگین خبر دادن به خانواده­ ی روح الله!

خدا شاهد است بارها از سر ناچاری جواب تلفن مادر روح الله را ندادم... از بس زنگ می­ زد و از من بیچاره سراغ فرزندش را می­ گرفت... چندبار هم به من گفت امام زاده­ ی روستا به خوابم آمده و گفته روح الله شهید شده منتظرش نباش! راوی خاطره: جانباز مدافع حرم هاشم اسدی

 

{jcomments on}