معصومه رامهرمزی، نویسنده کتاب یکشنبه آخر، از دلشورههای چهاردهسالگی زمان جنگ میگوید
کارگروه بانوان جمعیت جانبازان انقلاب اسلامی در راستای تماس با نویسندگان زن دفاع مقدس و دعوت از آنان برای عضویت در کارگروه، به معرفی کتاب سال «یکشنبه آخر» اثر خانم معصومه رامهرمزی پرداخت. تماس جمعیت با خانم رامهرمزی ابعاد جدیدی از شخصیت و خاطرات، بویژه نگارش کتاب «یکشنبه آخر» را از زبان ایشان امکان پذیر کرد. آنچه در پی می آید مصاحبه معرفی شده از ایشان در راستای هدف کارگروه بانوان جمعیت است.
عاشقانههای اسماعیل
شاید اگر جنگ تحمیلی علیه ایران اتفاق نیفتاده بود، او یک نویسنده معمولی میشد؛ با چند کتاب ادبی و بدون هیچ تجربه خاصی. اما جنگ عراق علیه ایران، خیلیها را یکباره بزرگ کرد؛ معصومه رامهرمزی هم یکی از آنها بود؛دختر 14سالهای که در فضای فرهنگی و ادبی خاص آبادان، مطالعه میکرد و رؤیای نویسندگی در سر میپروراند. اما جنگ، او و خانوادهاش را وارد دنیایی دیگر کرد؛ دنیایی که در آن بزرگ شدند، پیش رفتند و عزیزانی را از دست دادند. بعد از روزگاران دفاعمقدس بود که وقتی خاطراتش را برای دانشآموزان تعریف میکرد، جرقه نگارش نخستین کتاب او زده شد؛ کتابی به نام «یکشنبه آخر»؛ کتابی که یک خودنوشت از خاطرات و تجربه زیسته نویسنده بود. این کتاب، جزو نخستین خاطرهنوشتهای زنان در دفاعمقدس و از مهمترین آنهاست. او بعدها کتابهایی دیگر مانند «اسماعیل»، «راز درخت کاج»، «امدادگر کجایی» و «من میترا نیستم» را نیز نوشت و تهیهکنندگی و برنامهسازی در تلویزیون را هم تجربه کرد. پای صحبتهای او مینشینیم که هنگام جنگ فقط 14سال داشت، ولی خرمشهر و جنوب را رها نکرد.
کتاب یکشنبه آخر شما که نقل خاطرات شخصیتان از جنگ بود، خوب دیده شد. خیلیها دوست ندارند خاطرات گذشته را مرور کنند. اما شما چطور به این نتیجه رسیدید که باید این خاطرات را بنویسید و به دیگران منتقل کنید؟
من از زمان کودکی خیلی کتابخوان بودم. عضو کانون پرورش فکری آبادان بودم. در روزگار دبستان، یکی از کارهای ما در روزها بلند و پایانناپذیر و گرم تابستانهای آبادان، مطالعه در کانون بود. همین باعث ایجاد رؤیای نویسندگی در من شد.
به این هم توجه داشتید که آبادان محل حضور یا بالندگی بخشی از روشنفکران و ادیبان ما بوده؟
بله. الان که تعریف میکنم برای بعضیها، سخت باور میکنند. جنوب خاستگاه تفکرات مارکسیستی، تودهای و... بوده. حتی مربیان کانون ما را به کتابهای صمد بهرنگی ارجاع میدادند و شعرهای فروغ را برای حفظ کردن میدادند. کلاً زمینه ادبی در این شهر وجود داشت.
زمان انقلاب 12سال داشتید؟
بله. انقلاب که شد وارد فاز مطالعات انقلابی و آرمانی و آثار بزرگانی چون علامه مطهری، شریعتی و... شدم. جنگ هم که شد، به عنوان یک نوجوان 14ساله درگیر امدادگری از مجروحین در بیمارستان شدم. کار در بیمارستان خیلی سخت بود. شیفتهای 12ساعته داشتیم؛ از 7صبح تا 7بعدازظهر. یعنی سرمان اینقدر شلوغ بود و شبها به قدری خسته بودم که فرصت مطالعه نداشتم. دفترچههایی داشتم که در آن، نکتههایی را که برایم جالب بود مینوشتم. گاهی که خیلی وقت کم بود، کدنویسی میکردم؛ یعنی کلیدواژهها را مینوشتم که بعداً با مراجعه به آنها، بتوانم واقعه یا نکته یا ماجرایی را برای خودم بهطور کامل یادآوری کنم.
روز اولی که درگیر جنگ شدید، واکنش شما چه بود؟ شوکه شدید؟
پاسخ من به این سؤال قطعاً با نگاه امروز همراه است. ولی آن روزها نه شناختی از جنگ داشتیم، نه تجربهای در اینباره. حوادث زیادی در جنگ اتفاق میافتاد و زمان 24 ساعت روز و شب، برای ما خیلی طولانیتر بود. در واقع من بهعنوان یک نوجوان 14ساله استراتژی و برنامه معینی برای آینده نداشتم و مدام در زمان حال سیر میکردم. خرمشهر سقوط کرده بود و تلاش همه ما این بود که نگذاریم آبادان سقوط کند.
دوستانی هم در خرمشهر داشتید که از آنها اطلاعات بگیرید؟
روزهای مقاومت من به خرمشهر میرفتم. در گروهی بودم که از باشگاه فیروز شرکت نفت در ظرفهای یکبار مصرف غذا میگرفتیم و برای مدافعین به خرمشهر میبردیم؛ هر روز در رفتوآمد بین آبادان و خرمشهر بودیم. برادرم اسماعیل را برای آخرین بار در خرمشهر دیدم؛ روز بیستوهفتم مهر موقع اذان ظهر در مقابل مسجد جامع. خیلی اتفاقی همدیگر را دیدیم. ناگهان خمپارهای در نزدیکی ما منفجر شد و ترکش کوچکی به قلب اسماعیل خورد. او را به آبادان برگرداندیم، در بیمارستان طالقانی متوجه شدم که همان ترکش کوچک، اسماعیل را به شهادت رساند. این، آخرین روز ما در خرمشهر و آخرین دیدار من با اسماعیل بود. بعد از اشغال خرمشهر من در بیمارستان مشغول کار شدم. در این روزها بود که همین دفترچهها، زبان حال من بود، بدون اینکه توجه کنم در آینده به چه کاری میآیند.
در یکشنبه بیستم و هفتم مهرماه 1359، بیشتر درگیر شوک شهادت برادر بودید یا در وحشت اینکه نکند اسیر شوید؟
آدمها در نوجوانی جسارت زیادی دارند. در روزهای مقاومت هر وقت وارد خرمشهر میشدیم و از پل خرمشهر عبور میکردیم، شهادتین خود را میخواندیم.
این سؤال را آخر میخواستم بپرسیم، حالا که به اینجا رسیدیم بگذارید بپرسم. شما 14 ساله بودید که جنگ آغاز شد و در دفاعمقدس بودید. فکر میکنید 14سالهها و نوجوانان و جوانان امروزی و دهه هفتاد و هشتادیها، درکی از این کتاب و خاطرات شما داشته باشند؟
اتفاقاً در ادامه پاسخ سؤالات قبلی میخواستم به همینجا برسم. جنگ که تمام شد، من معلم شدم. با خودم قرار گذاشته بودم که با بهانه و بیبهانه برای شاگردهایم خاطرههای جنگ را تعریف کنم. برای دبیرستانیها خاطرهگویی میکردم. دیدم خیلی استقبال میکنند. سال 76به تهران آمدم. همین سنت را ادامه دادم. دانشآموزان در تهران حتی بیشتر از اهواز تشنه شنیدن خاطرات بودند. بعد از مدتی شاگردهایم میگفتند: ما کل روایت شما را میخواهیم و روایتهای کوتاه و بریده به درد ما نمیخورد. آنجا جرقه نوشتن کتاب خاطراتم زده شد. با همراهی بچهها کار را شروع کردیم. برای بعضی بچهها خاطره میگفتم و آنها دیکته میکردند. بعد برایم بازخوانی میکردند و اشکالات را رفع میکردیم. در سال 78 این متنها شکل گرفت و دوسالی هم طول کشید تا خاطرات کامل و آماده شود. من روی خاطرهنویسی حساس بودم و نمیخواستم ذرهای تحریف و تغییر در کتابم وارد شود. تلاشم این بود که خاطراتم کاملاً مستند باشد. دوست داشتم وجه تاریخی کتابم قابلاستناد باشد؛ همسنگ وجه ادبی و نگارشی آن. البته بعدها این وجه ادبی در آثاری از این دست پررنگتر شد. اما برای من که روزگار دفاعمقدس را زندگی کرده بودم، بیشتر وجه مستند اهمیت داشت. من دوست داشتم روی تکتک اسامی و مناطق و... تمرکز کنم تا چیزی از قلم نیفتد و نثر کتاب ساده و روان باشد. زمانی که یکشنبه آخر چاپ شد، وضعیت تبلیغات کتابهای دفاعمقدسی مثل امروز نبود. اما با این حال وقتی کتاب چاپ شد، به چاپ چهاردهم رسید.
خاطرات شما ترجمه هم شده؟
به عربی و انگلیسی برگردان شده. قرار بود به زبان آلمانی هم برگردان شود اما اطلاع دقیقی از سرانجام آن ندارم.
بگذارید یکی از سؤالهای قبلیام را یک جور دیگر بپرسم: اصلاً جوان و نوجوان امروزی که مسائل و دغدغهها و جهانبینیاش متفاوت است، چرا باید کتاب و خاطرات شما را بخواند؟ اصلاً چیزی از آن خواهد فهمید؟
بعد از انتشار کتاب یکشنبه آخر، فرصت زیادی ایجاد شد تا در جمعها و جلسات دانشجویی و دانشآموزی شرکت کنم. همین، باعث شد تا با واکنشها و نگاه این نسلها بیشتر آشنا شوم. به همین دلیل با این موضوع بیگانه نباشم. ضمن اینکه کتاب توسط افراد آگاه و حرفهای کتابخوان هم نقد شد. شاید جوانان با تفکرات کلانتر و جدیتر با این دست کتابها بیشتر ارتباط بگیرند. برای بخشی از نسلهای امروزی مهم است که بدانند یک دختر14 ساله چرا به جنگ رفت و از بازخوانی زندگی او به وضعیت 14سالههای آن دوره برسند. مدتی بعد از نوشتن یکشنبه آخر، کتاب اسماعیل را نوشتم که انتشارات همشهری آن را چاپ کرد. در این کتاب به شکل مستقل به زندگی برادر شهیدم، اسماعیل پرداختم. در کتابهای جدیدم به اقتضائات روز و نیاز جوانان بیشتر توجه کردم. امدادگر کجایی و من میترا نیستم در سال 97چاپ شد و ارتباط خوبی با مخاطب جوان پیداکرد.
در بحث نگاه زنانه به جنگ، ما با کلیشههای ثابتی مثل امدادگر و مادر شهید و... روبهرو هستیم. حس نمیکنید این کلیشهگرایی به نقش زنان در دفاعمقدس آسیبرسانده؟
کلیشهگرایی در هر موضوعی آسیبزننده است. البته ما در موضوع زن و دفاعمقدس روند رو به جلویی داشتیم. در دهه 90، بسیاری از نویسندگان دفاعمقدس خانم بوده و بسیاری از سوژههایی که کتاب شدند، خانم بودند. اتفاقاً روایتهای متنوعتری هم صورت گرفته و کلیشهشکنی شده است. تعداد کتابهایی که چاپ شده کم نیست و میتواند بیشتر هم باشد. پرداخت کیفی به سوژهها اهمیت بیشتری دارد. دلیل تأخیر در توجه به نقش زنان در جنگ بیش از همه بهخود خانمها برمیگردد. ما در زمان جنگ خودمان را کمتر میدیدیم و اولویت را به شهدا و فرماندهان و... میدادیم. بعد از جنگ بود که بحث زنان کنشگر در دفاعمقدس و زنانهنویسیهای جنگ مطرح شد. البته ادبیات زنانه و مردانه ندارد. اما وقتی زنها در مقام یک مستندنویس، خاطره میگویند یا خاطره مینویسند، راحتتر از مردان از عواطف و احساساتشان حرف میزنند. به همین دلیل نثری حسی و عاطفی دارند. خانمها در نقش راوی یا در نفش نویسنده به جزئیات توجه دارند و به تأویل حوادث با مؤلفههای ملی و اعتقادی میپردازند. با حرکت رو به جلو راویان و نویسندگان زن در 2دهه اخیر، کلیشههای قدیمی شکسته شد و به لطف ادبیات دفاعمقدس با نقشهای جدیدتری آشنا شدیم؛ مثلاً بعضیها به نقش عاطفی و عاشقانه زنان اشاره میکردند که البته نقدهایی هم ایجاد کرد... ببینید، هر کدام از این رویکردها و نقشها مهم هستند. شاید از نظر تاریخی، زنی که برای مدافعان اسلام که پشت رودخانه کرخه سنگر گرفته بودند روزانه 2هزار تا نان میپخت مهم باشد؛ یا زن جوانی که بعد از شهادت مادری در دزفول داوطلبانه مادر فرزندان او شد و بزرگشان کرد اهمیت زیادی دارد. از نظر ادبی و هنری عشق در جنگ موضوع است و قابلپرداخت؛ یعنی هر کدام در جای خودش اهمیت دارد. بهنظرم وجه تاریخی و ادبی خاطرات در کنار هم اهمیت دارد و نباید از آن غفلت کرد.
پس معتقدید که نقش زنان در دفاعمقدس، در حال بازنمایی بیشتر در آثار مکتوب دفاعمقدس است؟
ما قبلاً اشتباهی که داشتیم این بود که یک هرمی در ذهنمان ساخته بودیم که در رأس آن شهدا و بعد فرماندهان، رزمندگان، امدادگران، پزشکان و... بودند و در پایان این هرم هم زنها حضور داشتند. این نگاه ناقص و ناکارآمد بود. باید همه نقشها را در عرض هم ببینیم. ضمن اینکه باید ببینیم نیاز جوان امروز ما چیست. جوان ما زن منفعل جنگ را نمیخواهد ببیند. بهدنبال قصه زنهایی است که مستقیم یا غیرمستقیم در جنگ اثرگذار بودند. او میخواهد زنی را ببیند که به دل حادثه رفته است و از نزدیک اتفاقات را دیده و تجربه کرده؛ مثل زنی که خبرنگار جنگی یا امدادگر و پزشک بوده یا زنی که همراه خانوادهاش در منطقه جنگی مقاومت کرده و عزیزانش را به جنگ فرستاده. ما باید هوشمندانه رفتار کنیم و برای هر مخاطب، سوژههای مرتبط را کار کنیم تا با اقشار مختلف با موضوعات دفاعمقدس ارتباط بگیرم و در نهایت اینکه، از اغراقگویی در نوشتن بپرهیزیم و مستند و واقعی و بدون تحریف و تغییر بنویسیم. فانتزینویسی و سانتیمانتالنویسی در این حوزه زیاد جواب نمیدهد و باورپذیری را به عقب میراند.
و سؤال پایانی اینکه خانم رامهرمزی، در این هشتسال شد که کم بیاورید؟
در مناطق عملیاتی و بیمارستان و خود جنگ نه، اما پشت جبهه چرا. مادرم بعد از شهادت برادرم اسماعیل به شیراز رفت. من به همراه دو خواهرم در جبههها بودیم. حاضر نشدیم که شهرمان را رها کنیم. مادرم در مهاجرت و غربت، تنهایی و غم شهادت برادرم را تحمل میکرد و نگران ما سه خواهر بود. من هر یکی،دو ماهی که در جبهه بودم دلتنگ مادرم که میشدم، مرخصی میگرفتم و برای دو،سه روزی به شیراز میرفتم. از ماهشهر تا شیراز 10ساعت راه بود. معمولا 4 یا 5 صبح به شیراز میرسیدم. در این دو، سه روز سعی میکردم با همه وجودم به او خدمت کنم تا کمی تنهاییاش را جبران کرده باشم. بعد از دو،سه روز، وقتی که به جبهه برمیگشتم تمام مسیر را گریه میکردم، عذاب وجدان وحشتناکی آزارم میداد. نمیدانستم کارم درست است یا نه. اینجا، همانجایی بود که بهمعنای واقعی کلمه کممیآوردم؛ بین دوراهی بودم. با خودم میگفتم مگر چند نفر حاضرند مثل من به جبهه بروند؟ من و خواهرانم جزو همان 10،15 درصدی بودیم که همیشه در جبهه بودند. از طرفی حق مادرم بود که تنها نباشد. او داغدار و مصیبتدیده بود. معمولاً سحرگاهها که به شیراز میرسیدم، به خانه که میرفتم، میدیدم که بلااستثنا اتاق خوابی که رو به بیرون بود، چراغش روشن است و مادرم پشت آن پنجره روشن، منتظر من ایستاده. خود این پنجره روشن و مادر به انتظار نشسته یک دنیا حرف داشت. میگفت که اسماعیل همیشه بیدارش میکرد، که بلند شو مادر، دخترها توی راهند و الان میرسند... .
در واقع مادر شما، میتواند شخصیت بعدی کتاب شما باشد؟
واقعاً به تنهایی سوژه یک کتاب است. من تا وقتی که مادر نشده بودم او را درک نمیکردم. الان که مادر 3بچه هستم، دخترم که بزرگ شد و برای دانشگاه به شهری دیگر رفت، تازه فهمیدم که مادرم چه رنجی را تحمل کرد. با اینکه الان امنیت هست ولی آن روزها هر لحظه ممکن بود که اتفاقی برای ما بیفتد. الان با خودم میگویم که ما آن روزها، چه بر سر مادرمان آوردیم! الان گاهی به او زنگ میزنم و حلالیت میطلبم. همیشه پاسخش این است که «دیگر مادرانی مثل ما نیستند که بچههای خوب و درستکاری مثل شما داشته باشند. برای یک مادر چه چیزی بهتر از این است که بچههایی مثل شما داشته باشد که برای خدا کار کردید و جوانیتان را فدای اعتقادتان کردید».
آخرین تصویر؛ آخرین اسماعیل
اسماعیل برادر من بود، من 14سال داشتم و او 16سال. من در کتاب یکشنبه آخر، از قم و زمانی که با مادر و اسماعیل به مزار پدرمان در وادیالسلام قم رفته بودیم، شروع میکنم به معرفی او؛ یک بچه ساده و بسیار شوخ جنوبی که در این 27روز بزرگ میشود. جنگ آدمها را خیلی زود بزرگ و بزرگها را خیلی زود پیر میکند. صبح تا شب میخندید و جوک میگفت. اما شب آخر، روحیهاش فرق کرد. من و اسماعیل و مادر در یک سنگر میخوابیدیم. آن شب اسماعیل خاطرات قدیمی را مرور میکرد؛ خاطراتی از شیطنتهای دوران نوجوانی خودش؛ و مدام میگفت «خدا ما رو میبخشه؟» روز 27مهرماه 59 وقتی دیدمش، موقع رفتن موهای بورش ریخته بود روی شانههایش. قدبلند و لاغر بود و اسلحه ژ-3 را روی شانهاش انداخته بود. برای خودش مردی شده بود. از همه حلالیت طلبید. هر کدام با گروه خودمان به خرمشهر رفتیم. اتفاقی همدیگر را جلوی مسجد جامع دیدیم که خمپاره آمد و جلوی چشمانم او را از ما گرفت. امروز فهمیدم که آن دیدار تصادفی نبود و خدا میخواست برای آخرین بار برادرم را ببینم و حسرت نگاه آخر بر دلم نماند.عیسی محمدی{jcomments on}