من و بچه ها با ولع بو مي کشيديم و آب دهانمان را فرو مي داديم و دنبال سنگري مي گشتيم که از آن بوي شکلات بلند شده بود. همين طور که همه بو مي کشيديم و مي گشتيم، پرويز رسيد و فرياد زد:
- شيميايي زده اند... زود ماسک بزنيد.
ما چنان بو مي کشيديم که دلمان نمي آمد ماسک بزنيم. اولين باري بود که شيميايي چنين بوي خوشي مي داد. قبل از آن، همه شيميايي هايي که عراقي ها مي زدند، بوي سير يا سبزي مانده مي داد و ما از استشمام همين بو مي فهميديم که عراقي ها شيميايي زده اند.
البته آن روز شيميايي را در فاصله خيلي دوري زده بودند؛ براي همين اثر زيادي بر ما نکرد؛ البته در دويست - سيصد متري ما، بچه ها بد جوري شيميايي شده بودند و تلفاتي نيز به بار آمد. يکي از بچه ها که شيميايي شده بود، بعدها به من گفت:
هر وقت بوي شکلات به دماغم مي خورد فکر مي کنم شيميايي زده اند.
منبع: کتاب «رو در روي شيطان»، خاطرات عبدالکريم مظفري، دفتر ادبيات و حوزه مقاومت، نشر شاهد، 1379، صفحه 103.{jcomments on}
نوشتن دیدگاه
برای عضویت در خبرنامه لطفا ایمیل خود را وارد کنید.